يک گل سرخ براي اميلي   2018-11-26 23:03:54



وقتي که خانم « اميلي گريرسن» مرد، اهالی شهر ما همه‌ براي مراسم او رفتند: مردان با نوعي علاقه همراه با احترام آنچنان که براي يک بناي يادبود ويران، زنان بيشتر از روي کنجکاوي تا بتوانند داخل خانه‌اش را که هيچ کس طي ده سال گذشته در آن ديده نشده بود جز پيرمردي مستخدم، يک باغبان و يك آشپز ببينند.

نماي ساختمان خانه مربع شكل بود كه پيش از ا ين سفيد بوده و با مقرنس‌ها و برج‌ها و بالكن‌هاي نيم‌دايره‌اي با سبك سايه روشن سنگين قرن هفدهمي تزيين شده بود و بر خياباني كه زماني مورد علاقه‌ي همه‌ي ما بود قرار داشت. اما حالا گاراژها و ماشين‌هاي پنبه‌پاك‌كني همه جا را فرا گرفته و حتا اثر آن نام‌هاي احترام‌آميز را در آن محله پاك ‌كرده بودند. فقط خانه‌ي دوشيزه اميلي باقي مانده بود با منظره‌اي پوسيده اما عشوه‌گر و سرسخت بر فراز واگن‌هاي پنبه و پمپ‌هاي گازوئيلي ، نمایي نفرت‌انگيز در ميان نماهاي نفرت‌انگيز ديگر. و حالا دوشيزه اميلي رفته بود تا او نيز به نمايندگان آن اسم‌هاي احترام‌آميز كه در قبرستان « سدار بيميوزد» خوابيده بودند بپيوندد، ميان قبرهاي بي‌نام و نشان و دسته‌بندي شده‌ي سربازان جنگ سويل و متفقين كه همه در جبهه‌‌ي «جفرسون» جان باخته بودند.

دوشيزه اميلي تا وقتي كه زنده بود زني سنتي، وظيفه‌شناس و هميشه مراقب رفتارش بود، نوعي اجبار و تعهد موروثي كه در شهر آنها حاكم بود، از روزی كه در سال 1894 كلونل « سارتوريس» شهردار شهر، دستور داد كه هيچ زن « نگرويي» بدون پرداخت عوارض و مالياتش نبايد در شهر ظاهر شود، یعنی از زمان مرگ پدرش تا وقتي كه زنده بود. دوشيزه اميلي كمك به خيريه را قبول نمي‌كرد. كلنل سارتوريس در اين باره داستاني را از خود ساخت تا بر دوشيزه اميلي تاثير بگذارد، داستاني با اين مضمون كه پدر او به شهر پول قرض داده بود چون شهر نيز به عنوان راهي براي تجارت، اين نوع پرداخت قرض را ترجيح مي‌داد. فقط مردي از نسل كلنل و با فكر او مي‌توانست چنين داستاني را ساخته باشد، و فقط يك زن مي‌توانست آن را باور كرده باشد.

وقتي كه نسل بعد با ا يده‌هاي نوتر شهردار و اعضاي شوراي شهر شدند، اين توافق‌نامه كمي نارضايتي ايجاد كرد. سال اول آنها يك اخطار مالياتي براي او فرستادند. ماه فوريه رسيد و جوابی داده نشد. آنها برايش نامه‌اي رسمي نوشتند و ازو خواستند تا در دفتر كلانتر كه براي او راحت‌تر بود صحبت كنند. يك هفته بعد خود شهردار به او نامه نوشت و به او پيشنهاد داد تا با او صحبت كند يا ماشين‌اش را براي آوردن او بفرستد و در جواب نوشته اي دريافت كرد كه روي كاغذي قديمي و با شكلي غيرمعمول نوشته شده بود، خطي نازك و روان با جوهري كمرنگ، كه نشان مي‌داد او برای مدت زیادی اصلا از خانه خارج نشده بود. اخطار مالياتي نيز باز نشده و بدون هيچ نظري همراه آن نوشته بود.

آنها جلسه‌اي ويژه با حضور اعضای شوراي شهر تشکیل دادند. هياتي ويژه براي او فرستاده شد، در خانه‌اش را زدند، جايي كه هيچ کس از آن نگذشته بود درست از حدود هشت يا ده سال پيش که او تدریس نقاشي چيني را كنار گذاشته بود. آنها توسط « نگرویي» پير به داخل سالني تاريك راهنمايي شدند كه پلكانی بلند از آن به جايي تاریک تر کشیده شده بود. بوي غبار و متروكه‌گي به مشام مي‌رسيد، بوي نا و ماندگی. «نگرویی» آنها را به داخل اتاق پذيرايي برد. اتاق با اثاثيه و مبلمان‌ سنگين و چرمي تزيين شده بود. وقتي كه « نگرویی» دريچه‌هاي يكي از پنجره‌ها را باز كرد، آن ها توانستند ببينند كه چرم ترك خورده بود، و زماني‌كه نشستند گرد و خاك معلق به کندی دور ران‌هايشان بلند شد، در حالي‌كه ذرات ریزی به آرامی در میان تنها شعاع نور خورشيد كه آنجا بود شناور بودند. در قابي طلايي تيره روبروي بخاري، عكسي نقاشي شده از پدر دوشيزه اميلي ديده مي‌شد.

وقتي دوشیزه امیلی وارد شد آنها برخاستند. او زنی كوتاه و چاق بود در لباسي مشكي، با زنجيري طلايي كه تا كمرش پايين مي‌آمد و ناگهان در كمربندش ناپديد مي‌شد در حالي‌كه روي عصايي از چوب آبنوس با سري طلايي اما تيره رنگ خم شده بود. اسكلت او لاغر و كوچك بود و شايد دليل اینکه او بیشتر چاق و گوشتالو به نظر می رسیدهم همين بود. او به نظر پف‌كرده مي‌آمد، درست مثل جسدي كه براي مدتي طولاني زير آبي راكد مانده باشد، با همان ظاهر بي‌رنگ و رنگ‌باخته. چشمانش که گويي در برآمدگي‌هاي گوشتالود چهره‌اش گم شده بودند، شبيه به دو تكه زغال كه در گلوله‌اي خميري فرو كرده باشند، از چهره‌ي يكي از مهمانان به چهره‌ي ديگري كه در حال بيان پيغام خود بود،حركت مي‌كردند.

او از آنها نخواست تا بنشينند. فقط در چارچوب در ايستاد و ساكت به حرف‌هايشان گوش داد تا اينكه سخنانشان به پايان رسيد. بعد ايشان توانستند صداي ضربات ساعت او را كه ديده نمي‌شد و از انتهاي همان زنجير طلايي آويزان بود بشنوند. صدايش خشك و سرد بود : « من هيچ مالياتي در جفرسون ندارم. كلنل ساتور اين را براي من توضيح داد. شايد يكي از شماها بتواند به بايگاني شهر سري بزند تا شماها را راضي كند». «‌اما ما اين كار را كرده‌ايم، ما اولياي امور شهريم دوشيزه اميلي. آيا شما اخطاريه‌اي از طرف آقاي كلانتر و با امضاي ايشان دريافت نكرديد؟ » دوشيزه اميلي گفت :

- يك كاغذ به دست من رسيد، بله. شايد كلانتر خودش این مساله را بررسی كرده باشد. من هيچ مالياتي در جفرسون ندارم.

- اما هيچ چیزی که اين قضیه را نشان دهد در دفاتر ما وجود ندارد ، ببينيد ما بايد با ...

- كلنل ساتوريس را ببينيد. من هيچ مالياتي در جفرسون ندارم.

- اما دوشيزه اميلي ...

- كلنل ساتوريس را ببينيد. ( بيش از ده سال مي‌شد كه كلنل ساتوريس مرده بود) من هيچ مالياتي در جفرسون ندارم. توب! در این هنگام مرد نگرویی آمد. راه خروج را به اين آقايان نشان بده.

اینگونه بود که او آنها را شکست سختی داد، درست مثل سي سال پيش كه پدرانشان را در رابطه با آن بو شكست داده بود.

دو سال از مرگ پدرش و مدت زمان كوتاهي از وقتي معشوق‌اش كه همه‌ي ما فكر مي‌كرديم با او ازدواج خواهد كرد، تركش كرده بود، مي‌گذشت. بعد از مرگش پدرش او به ندرت از خانه خارج مي‌شد و بعد از اينكه معشوقش او را ترک کرد مردم اصلا به سختي او را مي‌ديدند. چند تايي از زنان جرات مي‌كردند تا او را صدا كنند اما جوابي وجود نداشت، و تنها نشانه‌ي زندگي كه در آن محل ديده مي‌شد « نگرویی» بود، مرد جواني كه با يك سبد خريد مي‌آمد و مي‌رفت. زنان همسايه مي‌گفتند: « يك مرد، هيچ مردي ، نمي‌تواند كارهاي آشپزخانه را درست انجام دهد. » بنابراين وقتي كه بو بيشتر شد آنها تعجب نکردند. اين بو پيوند ديگري میان دنياي پرهياهو و شلوغ بیرون و « گريرسون» ‌هاي متكبر و مغرور بود.

يكي از همسايه‌ها، يك زن، به شهردار « جود استيونس» هشتاد ساله، شكايت كرد. او گفت:

- اما شما از من مي‌خواهيد در اين مورد چه کاری انجام دهم، خانم؟

- زن گفت:

- بله، برايش يادداشتي بفرستيد تا بو را برطرف كند. قانوني در اين مورد وجود ندارد؟ جود استيونس گفت:

- من مطمئنم كه اين كار لازم نيست. حتما بوي يك مار يا موش مرده است كه كاكاسياه او در حياط كشته. من با او صحبت مي‌كنم. روز بعد او دو شكايت ديگر دريافت كرد كه يكي از آنها مال مردي بود كه محجوبانه طلب کمک کرده بود:

- ما بايد در اين مورد كاري كنيم جود، من آخرين نفر در اين دنيا هستم كه از دوشيزه اميلي خسته شده‌ام، اما ما مجبوريم كاري كنيم.

آن شب اعضاي شوراي شهر با هم ملاقات كردند، سه تن از ريش سفيدان و يك مرد جوانتر كه از اعضاي يكي از خانواده هاي سرشناس بود. او گفت:

- خيلي ساده است. به او بنويسيد كه خانه‌اش را تميز كند. به او مهلت مشخصي بدهيد که اين كار را انجام دهد و اگر نداد... « جود استيونس» پاسخ داد:

- دست بردار آقا! آيا شما هرگز رودرو خانمي را به اينكه بوي بدي مي‌دهد متهم مي‌كنيد؟

پس شب بعد، چندی از نيمه شب گذشته چهار مرد از محوطه‌ي چمن منزل دوشيزه اميلي گذشتند و دورتادور خانه را درست مثل دزدها يواشكي نگاه كردند، پايين ديوارهاي آجري و سوراخ‌های انبار را بو كشيدند، در حالي كه يكي از آنها با دستش حركتي منظم شبيه به بذرپاشي انجام مي‌داد و آن را از گوني‌اي كه روي شانه‌اش آويزان بود بيرون مي‌آورد. آنها در انبار را شكستند و داخلش آهك پاشيدند، همچنين در تمام محوطه‌ي خارجي خانه. وقتي داشتند از محوطه‌ي چمن برمي‌گشتند يكي از پنجره‌ها كه تاريك بود روشن شد و دوشيزه اميلي كنار آن نشست، نور پشت سر او بود، و نيم‌تنه‌ي بي‌حركت عمودي‌اش شبيه مجسمه‌اي ايستاده بود. آنها به آرامي خم شدند و از چمن گذشتند و داخل سايه‌ي درختان اقاقيا كه كنار خيابان بودند خزيدند. بعد از يك يا دو هفته آن بو از بين رفت. اين درست همان زماني بود كه مردم شروع كردند به ابراز دلسوزي براي او. مردم شهر ما هنوز خانم « ويات» ، عمه‌ي بزرگ او را، به خاطر داشتند که عاقبت چگونه كاملا ديوانه شده بود، و اعتقاد داشتند كه « گريرسون» ها براي آنچه كه واقعا بودند كمي بيش از اندازه تكبر به خرج مي‌دادند.مثلا اینکه هيچ يك از مردان جوان به اندازه‌ي كافي براي دوشيزه اميلي مناسب و خوب نبودند و موارد شبيه آن. مدتها ما آنها را شبيه یک تابلو ديده بوديم، دوشيزه اميلي هيكلی نحيف با پيراهني سفيد در پس زمينه، پدرش سايه‌اي در جلوي تصوير پشت به دخترش و شلاقي را محكم در دست گرفته، که هر دوي آنها توسط دري فنردار قاب شده‌اند. پس وقتي او داشت سي ساله مي‌شد و هنوز تنها و مجرد بود، ما ابدا راضي نبوديم اما توجيه مي‌كرديم كه حتا با وجود ديوانگي كه در آن خانواده بود او همه‌ي شانس هاي خود را اگر به واقعيت مي‌رسيدند خراب نمي‌كرد.

زماني كه پدرش مرد انگار آن خانه تنها چيزي بود كه براي او به جا مانده بود، و مردم از اين قضيه تقريبا خوشحال بودند. در پايان مردم توانستند براي دوشيزه اميلي دلسوزي كنند. تنهايي، و نوعي فقر و نداري، او رفتار انساني پيدا كرده بود. حالا او هم هيجان ‌ و ياس كهنه از داشتن يك پني كم‌تر يا يشتر را خواهد ‌فهميد.

روز بعد از مرگ پدرش همه‌ي زنان خود را اماده كردند تا او را دم در منزل‌اش ببينند و با او ابراز همدردي و مساعدت كنند، همان‌طور كه رسم ماست، دوشيزه اميلي آنها را دم در ملاقات كرد، در حالي‌كه مثل هميشه لباس پوشيده بود و هيچ نشاني از غم و اندوه در چهره‌اش ديده نمي‌شد. او به انها گفت كه پدرش نمرده بود. او سه روز اين كار را كرد،‌در حالي‌كه كشيش‌ها و دكترها سراغ او مي‌رفتند تا او را تشويق كنند اجازه‌ي مرتب كردن و به خاكسپاري او را به آنها بدهد. فقط زماني كه آنها داشتند به قانون و اجبار متوسل مي‌شدند او در را گشود و آنها پدرش را خيلي سريع دفن كردند. ما در ان هنگام نگفتيم كه او ديوانه بوده. ما اعتقاد داشتيم كه او مجبور بوده اين كار را انجام دهد. ما همه‌ي آن مردان جواني را كه پدرش رد كرده بود به ياد داشتيم و مي‌دانستيم با هيچ چيزي كه براي او مانده بود، او مجبور بود به آنچه كه او را دزديده بود بچسبد همانطور كه همه‌ي مردم اين كار را مي‌كنند.

او براي مدتي طولاني بيمار بود. وقتي ما او را دوباره ديديم، موهايش كوتاه شده بودند، كه او را شبيه به دختر بچه‌‌اي كرده بودف با شباهتي مبهم به فرشتگاني كه در پنجره‌ي كليساها ديده مي‌شوند، نوعي غم و متانت.

در همان هنگام قردادي براي سنگ‌فرش كردن پياده‌روها بسته شده بود و تابستان، بعد از مرگ پدر دوشيزه اميلي آنها كارشان را شروع كردند. شركت ساختماني همراه با كارگرها و قاطرها و ماشين‌آلات آمدند و سركارگري به نام « هومر بارن» كه يك يانكي بزرگ‌جثه و تيره‌رو و هميشه آماده بود نيز همراه انان بود، مردي با صدايي بم و چشماني كه روشن‌تر از چهره‌اش بودند. پسر بچه‌ها او را دنبال مي‌كردند تا فحش و فضيحت‌هاي او زا به كارگران بشنوند و كارگران هم موقع كار كردن آواز مي‌خواندند و كلنگ‌هايشان را بالا و پايين مي‌كردند. خيلي زود او همه اهالي شهر را مي‌شناخت. هر وقت كه تو صداي خنده تعدادي را هر جايي نزديك به ميدان مي‌شنيدي، حتما « هومر بارن» در مركز آن جمعيت قرار داشت.

در ابتدا همه‌ي ما خوشحال بوديم كه دوشيزه اميلي يك دلبستگي خواهد داشت، چون همه‌ي زنان مي‌گفتند: « مطمئنا يك «گريرسون» به طور جدي به يك شمالي فكر نخواهد كرد، يك كارگر روزمزد». اما هنوز كساني بودند، افراد پير و سالخورده كه مي‌گفتند حتا ناراحتي و غم نمي‌تواند باعث شود تا يك بانوي واقعي فراموش كند كه مردم دارا بايد به فقرا كمك كنند.

بدون در نظر گرفتن اين حرف، آنها فقط مي‌گفتند: « بيچاره اميلي. فاميلش بايد به سراغ او بيايند.» او اقوامي در آلاباما داشت، اما سال‌ةا پيش پپدرش با آنها بر سر ارثيه‌ي خانم « ويات» پير، زن ديوانه، ، مشاجره كرده بود و و ارتباطي بين دو فاميل وجود نداشت. آنها حتا در مراسم تشيع جنازه‌ هم حاضر نبودند.

و به محض اينكه پيرها گفتند :« بيچاره اميلي»، زمزمه‌ها شروع شدند. آنها به يكديگر مي‌گفتند: « تو فكر مي‌كني كه واقعا همين طور باشد؟». « مطمئنا همين طور است. چه چيز ديگري مي‌توناد...» اين جمله را پشت سر او پچ‌پچ مي‌شد، در حالي‌كه خش‌خش پارچه‌ي ابريشمي و ساتن سايه‌بان كه زير خورشيد يكشنبه بعد از ظهر، به روي حسادت‌ها بسته شده بود با صداي ضعيف و سريع كلاپ، كلاپ منظم اسب‌ها عبور مي‌كرد : « بيچاره اميلي».

اما او درست مان زماني كه همه‌ي ما فكر مي‌كرديم از پافتاده است سرش را كاملا بالا مي‌گرفت. مثل اين كه او بيش از هميشه مي‌خواست مقام و شكوه‌اش را به عنوان آخرين گريرسون به رسميت بشناسند؛ همچنانكه با اين عمل مي‌خواسته تا ذره‌اي از آن طبيعت خاكي‌‌اش را براي اثبات دوباره‌ي سرسختي و غرورش به دست آورد. همانند زماني كه سم موش را خريد، آرسنيك. يك سال از اينكه مردم شروع كردند به گفتن : بيچاره اميلي، گذشته بود و وقتي بود كه دو مرد از فاميل‌اش داشتند او را ملاقات مي‌كردند.

« من مقداري سم مي‌خواهم» او به داروفروش گفت. در آن موقع او بيش از سي سال داشت، هنوز زني لاغر اندام بود، هر چند كمي باريك‌تر از معمول، با چشماني سرد و سياه و مغرور كه در يك چهره‌ي گوشتالو كه در ميان شقيقه‌ها و نزديك حدقه‌ي چشمانش صاف شده بود بطوري‌كه تصور مي‌كردي صورت فانوسباني است كه مجبور به نگاه كردن است. او گفت: « من كمي سم مي‌خواهم.»

- بله دوشيزه اميلي. از چه نوعي؟ براي موش‌ها و شبيه آن؟ من توصيه مي‌...

- بهترين چيزي را كه داريد مي‌خواهم. برايم فرقي نمي‌كند چه نوعي باشد.

دوافروش اسم تعدادي از آن ها را گفت.

- اينها هر چيزي تا يك فيل را مي‌كشند. اما چيزي كه شما مي‌خواهيد ...

- آرسنيك. دوشيزه اميلي گفت. آرسنيك خوب است؟

- خوب.... آرسنيك؟ بله، اما آآم. اما چيزي كه شما مي‌خواهيد...

- من آرسينك مي‌خواهم.

داروفروش نگاهي به او انداخت و او از پشت نگاهي به او كرد، در حالي‌كه چهره‌اش را بالا آورده و مثل يك پرچم صاف برافراشته بود.

- چرا. مطمئنا. داروفروش گفت. شايد اين همان چيزي باشد كه شما مي‌خواهيد. اما طبق قانون شما بايد بگوييد كه قصد داريد از آن چه استفاده‌اي بكنيد.

دوشيزه اميلي فقط زل زده بود به او، سرش را به سمت‌اش برگردانده بود تا چشم در چشم او را نگاه كند، تا اينكه داروفروش نگاه كرد و رفت و آرسنيك را آورد و آرسنيك را آورد و ن‌را پيچيد. پسرك پادوي نگرويي آن را برايش آورد. داروفروش برنگشت. وقتي در خانه پاكت را باز كرد زير يك جمجمه و دو استخوان نوشته شده بود: براي موش‌ها.

پس روز بعد همه‌ي ما گفتيم:« او خود را خواهد كشت». و مي‌گفتيم كه اين بهترين چيز بوده است. وقتي كه او در ابتدا شروع كردن با هومر بارن ديده شدن، ما گفته بوديم: «با او ازدواج خواهد كرد». سپس گفتيم: « تا آن زمان او را هم به اين كار ترغيب خواهد كرد». چون خود هومر گفته بود كه او مثل مردها بود، و همه مي‌دانستند كه او در كلوپ الكس با جوانترها مشروب مي‌خورد و مردي نبود كه تن به ازدواج دهد. بعدها ما باا حسادت گفتيم :« بيچاره اميلي» و اين زماني بود كه آنها يكشنبه بعد از ظهر در يك درشكه‌ي مجلل مي‌گذشتند، دوشيزه اميلي سرش بالا بود و هومر بارن كلاهش را كج گذاشته و سيگاري لاي دندان‌هايش بود، شلاق در دست با دستكش‌هايي زرد به هر دو دست اسبها را هدايت مي‌كرد.

بعد بعضي ااز زنها شروع كردند به گفتن اينكه اين براي شهر بي‌آبرويي بود و الگوي بدي براي جوانها. مردها نمي‌خواستند ددخالت كنند اما بالاخره زنها كشيش باپتيسها – مردم شهر دوشيزه اميلي پيرو مسيحيت وابسته به كليساي اسقف بودند- را مجبور كردند كه با او رسما صحبت كند. كشيش هرگز فاش نكرد كه در طي آن ديدار چه اتفاقي رخ داده بود،اما رد كرد كه دوباره آن كار را انجام دهد. يكشنبه‌ي بعد آنها دوباره در خيابانها سوار بر درشكه گذشتند، و روز بعد همسر كشيش نامه‌اي به بستگان اميلي در آلاباما نوشت.

بنابراين او دوباره ملاقاتي با بستگانش در خانه‌اش داشت و ما به انتظار نشستيم و تماشا كرديم تا پيشرفت امور راببينيم. ابتدا اتفاقي رخ نداد. بعد مطمئن بوديم كه آنها تصميم داشتند ازدواج كنند. ما فهميده بوديم كه خانم اميلي پيش طلافروشان رفته بود و يك ست آرايش مردانه‌ي نقره‌اي سفارش داده بود با حروف ه. ب كه روي هر تكه از آن كنده شده باشد. دو روز بعد فهميديم كه يك دست كامل لباس مردانه خريداري كرده بود كه شامل لباس شب نيز مي‌شد، و ما گفتي: « اآنها ازدواج كرده‌اند». ما واقعا خوشحال بوديم، ما خوشحال بوديم كه آن دو فاميل زن‌اش بيش از دوشيزه اميلي گريرسون بودند.

پس خيلي شگفت‌زده نشديم وقتي كه مدتي بعد از اينكه كار خيابانها تمام شده بود هومر بارن رفته بود. ما كمي ناراحت بوديم از اينكه ديگر آنها را نخواهيم ديد اما معتقد بوديم كه او رفته بود تا مقدمات كار را براي بردن خانم اميلي يا داددن شانسي براي خلاصي از دست فاميل‌اش نجات او از دست فاميل‌اش آماده كند. ( در ان موقع اين دسيسه‌اي بود كه ما همه هم‌پيمانان خانم اميلي بوديم تا فاميل‌اش را گير بيندازد.) همانطور كه انتظار مي‌رفت، يك هفته بعد انها رفته بودند. و همانطور كه همه‌ي ما انتظارش را داشتيم طي سه روز بعد هومر بارن به شهر برگشت. در گرگ‌و ميش يك بعد از ظهر يكي از همسايه‌ها ديده بود كه مرد نگرويي دم در اشپزخانه او را پذيرفته بود.

و اين آخرين باري بود كه ما هومر بارن را ديديم. و هم‌چنين دوشيزه اميلي را براي مدتي پس از ان. مرد نگرويي با سبد خريدش داخل و خارج مي‌شد، اما در ورودي منزل همچنان بسته باقي ماند. گهگاه براي مدت كوتاهي او را در پنجره مي‌ديديم. مثل آن وقتي كه مردان براي آهك پاشيدن به منزل‌اش رفته بودند، اما شش ماهي او در خيابانها ظاهر نشد. ما اين را مي‌دانستيم كه رفتار او كاملا قابل انتظار بود، به همان كيفيتي كه پدر او زندگي زنانه‌اش را به دفعات هدر داده بود به همان اندازه عصباني و زهرچشيده بود كه نمي‌توانست حتا بميرد.

پس از ان وقتي دوشيزه اميلي را ديديم، چاق شده بود و موهايش خاكستري شده بود. طي سال‌هاي بعد خاكستري‌تر هم شد و باز هم بيشتر تا اينكه بالاخره موهايش كاملا جو‌گندمي شدند. تا وقتي كه در هفتاد و چهار‌سالگي زمان مرگش رسيد هنوز موهايش به همان رنگ نقره‌اي شديد درست مثل موهاي يك كارگر زحمت‌كش.

بعد از ان در ورودي خانه اش بسته باقي ماند، براي مدتي حدود شش يا هفت سال، در دوراني كه او حدودا چهل ساله بود، همان زماني كه او نقاشي چيني درس مي‌داد. او كارگاهي در يكي از اتاق‌هاي طبقه‌ي پايين خانه‌اش راه‌اندازي كرده بود، و همين زمان و همين جا بود كه دختراها و نوه‌هاي كلنل سارتوريس با همان نظم و ترتيب و با همان احساسي كه هر يك شنبه به كليسا مي‌رفتند، كلاس مي‌رفتند با يك سكه‌ي بيست و پنج سنتي مثل آنچه كه براي كمك به كليسا همراه داشتند. در اين هنگام ماليات‌هايش بخشيده شده بودند.

آن‌گاه نسل جديدتري ستون اصلي و روح شهر شدند، و كارآموزان نقاشي بزرگ شدند و ناپديد شدند و بچه‌هايشان را پيش او نفرستادند، با جعبه‌هاي رنگ و برس‌هاي بلند و تصاويري كه از مجلات زنان بريده شده بودند. در ورودي به‌روي آخرين نفر بسته شد و پس از آن براي هميشه بسته باقي ماند. وقتي كه به مردم خدمات پستي رايگان ‌دادند، تنها دوشيزه اميلي نپذيرفت كه اجازه دهد آنها سر در خانه‌اش شماره‌هاي فلزي را بچسبانند و يك صندوق پستي آنجا وصل كنند. او حتا به حرف‌هايشان گوش نداد.

روز به روز،‌ماه به ماه، سال به سال ما مرد نگرويي را مي‌ديديم كه پيرتر و خميده‌تر مي‌شد و همچنان رفت و آمد مي‌كرد و سبد خريدش در دست‌اش بود.هر دسامبر ما يك اخطار مالياتي برايش مي‌فرستاديم كه يك هفته بعد بدون جواب ، توسط اداره‌ي پست بازگردانده مي‌شد.گهگاه او را در يكي از پنجره‌هاي طبقه‌ي پايين او را مي‌ديديم- از قرار معلوم او طبقه‌ي بالاي خانه را بسته بود- شبيه به پيكره‌ي تراشيده شده‌‌ي الهه‌اي روي يك طاقچه، كه يا مارا نگاه مي‌كرد يا نه، ما هرگز نمي‌توانستيم بگوييم كدام‌يك. بدين‌گونه او از نسلي به نسل ديگري عمر را مي‌گذراند، گرامي، گريزناپذير، غير قابل نفوذ، بي‌حركت و بدرفتار.

و بالاخره او مرد. بيمار در خانه افتاد پوشيده از گرد و خاك و سايه‌ها، تنها با مرد نگرويي پيري كه بر بسترش منتظر مرگش‌بود. ما حتا نمي‌دانستيم كه او بيمار بود، مدتها بود تلاش نكرده بوديم تا از آن مرد نگرويي اطلاعاتي بگيريم. او با كسي صحبت نمي‌كرد، شايد حتا با او، چون صدايش مثل اينكه از بس حرف نزده بود، خشن و ناهنجار شده بود. دوشيزه در يكي از اتاق‌هاي طبقه‌ي پايين مرد، در يك تختخواب سنگين چوب گردويي با يك پرده، سر خاكستري رنگ‌اش روي بالشتي كه در اثر گذشت زمان و نبود نور خورشيد، زرد شده بود قرار داشت.

مرد نگرويي اولين گروه از زنان را جلوي در ورودي ملاقات كرد و اجازه داد تا وارد شوند، با صداهايي آرام و خفه و نگاه‌هايي سريع و كنجكاو و بعد ناپديد شد. او داخل خانه رفت و از در پشت خارج شد و پس از ان ديگر دوباره ديده نشد.

دو فاميل زن دوشيزه اميلي فورا آمدند. انها مراسم تشيع جنازه را روز دوم برگزار كردند، در حالي كه مردم آمده بودند تا دوشيزه اميلي را زير انبوهي از گلها ي خريداري شده ببينند با همان چهره‌ي مومي رنگ پدرش كه وقتي روي تابوت او را حمل مي‌كردند انگار عميقا در فكر فرو رفته، و زنان هيس‌هيسكنان و ترسناك گرد او را گرفته بودند و پيرمردان – بعضي با اونيفورم‌هاي بورس كشيده ي متفقين- روي محوطه‌ي چمن و بالكن ايستاده بودند و درباره‌ي خانم اميلي صحبت مي‌كردند، چنانكه گويي او يكي از معاصرينشان بوده است، مي‌گفتند با او رقصيده‌اند و شايد به او ابراز عشق كرده‌اند، گيج و ويج از زمان و توالي رياضي‌گونه‌ي آن، همان‌طور كه همه‌ي سالخوردگان هستند، همه‌ي آنهايي كه گذشته برايشان جاده‌اي كوتاه‌شونده نيست اما در عوض يك مرغزار بزرگ است كه هيچ زمستاني حتا نمي‌تواند آنرا لمس كند، از آنها جدا شده حالا با مهلكه‌اي تنگ از جديدترين دهه‌ها.

پيش از اين مي‌دانستيم كه در آن محدوده بالاي پله‌ةااتاقي بود كه در چهل سال گذشته هيچ كس داخل آنرا نديده بود هماني كه مجبور شده بودند آنرا ببندند.. آنها صبر كردند تا وقتي كه دوشيزه اميلي كاملا زير زمين قرار داده شد و بعد آنها در را گشودند.

فشار ناشي از شكستن در انگار اين اتاق را از گرد و خاكي پراكنده پر كرد. پرده‌اي نازك و زشت مثل آنچه كه در ارامگاها وجود دارد به نظر مي‌رسد كه سراسر اتاق را براي مراسم عروسي پوشانده و تزيين داده و آماده كرده بود. زير نيم پرده‌ةايي كه به رنگ صوريت كمرنگي بودند، روي نور صورتي چراغهاي روكش دار، روي ميز آرايش، روي رديفي از وسايل شكننده‌ي كريستال و وسايل آرايش مردانه‌ا‌ي كه با نقره‌ي تيره‌اي پوشانده شده بودند، نقره‌اي كه آن قدر تيره شده بود كه كنده‌كاري‌هاي روي آن ناخوانا شده و از بين رفته بودند. در ميان آنها يك آهار يقه و يك كراوات قرار دارد، انگار كه تازه از تن دراورده شده ‌اند، روي سطحي هلال مانند رها شده اند كه پوشيده از گرد و غبار است. روي يك صندلي كت و شلواري آويزان است، در حالي كه با دقت تا شده است، پايين آنها يك جفت كفش و جوراب رها شده است. خود مرد هم در رختخواب دراز كشيده است.

براي مدتي طولاني ما فقط آنجا ايستاديم، در حالي كه به آن خنده‌ي عميق و بي‌مغز نگاه مي‌كرديم. جسم ظاهرا پيش ازين به حالت در آغوش كشيدن كسي دراز كشيده بود، اما اكنون به خوابي طولاني كه بيشتر از عشق طول كشيده بود، خوابي كه حتا بر دهن‌كجي عشق غلبه كرده بود، خوابي كه با همسر او زنا كرده بود. چه چيز از او باقي مانده بود؟ فاسد شده در زير آنچه كه از لباس شب باقي مانده بود و از رختخواب قابل جدا شدن نبود، و روي او و بالشت كنار او لايه‌اي غبار و خاك صبور و منتظر كشيده شده بود.

بعد ديديم كه در در دومين بالش جاي فرو رفتگي يك سر وجود داشت. يكي از ما چيزي را از روي آن برداشت و به جلو خم شد، آن گرد و غبار معلق و خشك وارد سورخ‌هاي بيني ما شد و ما يك رشته طولاني موي نقره‌اي تيره رنگ را ديديم

ویلیام فالکنر


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات